Lilypie First Birthday tickers

Lilypie First Birthday tickers

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

خیلی‌ شیرین شدی...


آوا جونم، دختر شانزده ماه یه من، نمیدونی‌ که چقدررررر شیرین و بانمک و دوست داشتنی تر از قبل شدی.
آوا جونم، تو الان دقیقا صد در صد همهٔ حرف‌های مارو می‌فهمی. چه فارسی ، چه انگلیسی‌.و دقیقا هم هر کاری که بهت بگیم رو اجرا میکنی‌ البته اگه دلت بخواد، واگر نه جوابش کاملا مشخصه : !NO
عزیزم، من و بابا گویا از اول تصمیم گرفتیم که تو خونه با تو فقط فارسی حرف بزنیم، و بیرون از خونه انگلیسی‌. علتش هم اینه که میخواستیم تو هم مثل ما بتونی‌ فارسی رو هم خوب بفهمی و هم حرف بزنی‌. 
اما چون در روز هشت ساعت دور از خونه و توی daycare هستی‌، بیشتره حرف‌های که میزنی انگلیسی‌ است...می‌تونم بگم هر روز تقریبا با یک لغت جدید انگلیسی‌ میای خونه...پس فارسی چی‌؟؟؟ چارهٔ نیست... باید بیشتر باهات فارسی حرف بزنیم تا یاد بگیری، ولی‌ خوب وقت کمه. 
تو هر روز صبح حدود هشت میری daycare تا پنج بعداز ظهر. از پنج با ما هستی‌ تا نهایتاً هشت شب که بخوابی و البته روز‌های تعطیل.
آوا، الان حسابی‌ با عروسک‌هات بازی میکنی‌ و بهشون baby میگی‌. بهشون شیر میدی و میخابونیشون. بغلشون میکنی‌ و سوار اسباب بازی‌هات میکونیشون.
از عشق علاقت هم به بابا گویا چی‌ بگم که حد نداره. می‌تونم بگم که عملا اونو به من ترجیح میدی. موقع خواب که حتما بابا گویا باید بخابونتت واگر نه منو قبول نداری. البته بگم که تو daycare هم فقط می‌خوای میس سگنتهی بخابونتت.
از دندون‌هات بگم که ۴ تا جلو بالا و ۴ تا پایین داری به اضافه ۴ تا دندون‌های کرسی. از اونها بگم که این ۴ تا کرسی‌ها حسابی‌ اذیت کردن تا در اومدن. تو خیلی‌ درد داشتی و بی‌ قرار بودی و غذا هم نمیخوردی. ولی‌ خوب شکر خدا در اومدن و الان خیلی‌ هم خوب غذا میجوی. حالا تا ببینیم بقیه چطور در میان...
آوا جون از حرف‌های که می‌زنی بگم:
فارسی:
مامان
بابا
ایژ ---- یعنی‌ شیر
ابا ----یعنی‌ آب
آکک ----- یعنی‌ عکس
کا --- یعنی‌ کفش
عمه -----قربونت برم که عمه رو خیلی‌ قشنگ میگی‌
دادو ---- یعنی‌ دایی
ما ---- یعنی‌ ماه
عیبی ----- یعنی‌ آبی
از توی دماغ میگی‌ افتاد -----یعنی‌ افتاد (نمیدونم چرا اینو تو دماغی میگی‌؟؟؟؟)
دا ---- یعنی‌ در
بالا
دا ---- یعنی‌ داغ
مو ---- موز
با ---- پا
مو
نه ( قبلا میگفتی‌ ولی‌ الان میگی‌ NO, خیلییییی هم میگی‌ NO)
این هم انگلیسی‌:
NO
dog
cat
crakher
up
all down (دست‌هات رو هم به علامت تموم شد بهم میزانی‌)
hi (دست تکون میدی)
ba bay (دست تکون میدی)
yes
دکو ---- یعنی‌ thank you
this
baby
ball ( هروقت میگم بگو توپ، میگی‌ ball)
hat (کلاه هم میگم بگو، میگی‌ hat)
یعنی‌ جالب اینه که قشنگ می‌فهمی هر کلمهٔ فارسی و انگلیسیش چی‌ می‌شه و ترجیح میدی اونو انگلیسی‌ بگی‌
خلاصه اینها چیز‌های بود که یادم میومد
ولی‌ آخر همهٔ اینها بگم که تو فقط بیییییی نظیری، نمونهٔ، تکی‌، و عشق منی.
عزیزم اینو بدون که با تمام وجود من و بابا گویا دوستت داریم.

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

دختر ١٥ ماهه من

الهي من قربون اين دختر نازم برم من كه اينقدر مهربون و با هوشه و كمك ماميش ميكنه
عزيزم امروز صبح يك كمي ديرمون شده بود و با عجله ميخواستيم اماده بشيم و بريم بيرون از خونه. من شروع كردم به جمع و جور كردن وسايل daycare تو و وسايل خودم. بتو كفتم اوا جون بدو برو كيف daycare رو بردار بيار، وتو تندي رفتي اونو اوردي بهم دادي عزيزم. بعدش دونه دونه وسايلت رو دادم و توي كيفت كزاشتي عزيزم.
بعدش كليد ماشين رو برداشتم و كيف هردومون و رفتم سراغ كفش ها. بعدش كفشت رو بات كردم و اومدم تو راهرو كه بقلت كنم بريم كه ديدم كليد ماشين نيست ... شروع كردم به كشدن توي كيفم و بيداش نكردم جون فكر ميكردم تو كيفم كزاشتم. همونطور كه داشتم دنبال كليد ميكشتم كفتم: كليد اوا، كليد ماشين نيست.. كه يكدفعه ديدم تو دوييدي توي اتاق و تندي با كليد بركشتي و اونو دادي به من...
الهييييييييي قوربونت برم. نميدوني كه جقدرررررر اين كارت خوشحالم كرد عزيزم.
ايشالا كه هميشه سالم وشاد باشي دختر عزيزم.
خلاصه اينكه همه جيز رو خيلييييي خوب ميفهمي و متوجه ميشي...

الآن توب رو به اينكليسي ياد كرفتي... هر وقت بهت ميكم" اوا بكو توب... تو ميكي: ball "
اخه اين خنده دار نيست خوشكله؟؟؟

و اما كلمات جديد:

بك صداي تو دماغي با اهتك افتاد: افتاد
با
Apple
Ball
عمه
ددو: دايي
شعر old McDonald
Abcd...

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

دختر ١٤ ماهه من

دختر ۱۴ ماه من
عزیز دلم خیلی خانوم و بزرگ شدی...
من هم که وقت نمیکنم بیام اینجا برات یادگاری بنویسم...
حالا مهم هاشو برات میگم:
عشقت باباته...صبح تا از خواب بلند میشی میگی: بابا بابا بابا...
بعضی وقتها هم به من میگی بابا، ولی داری بیشتر سعی میکنی به من ما ما بگی...
صدای حیوانات رو بلدی و وقتی بهت میگم، صداشونو در میاری...
مامی: آوا کلاغ میگه چی؟ ----- آوا: گار گار
مامی: آوا گربه میگه چی؟ ----- آوا: معو معو
مامی: آوا سگ میگه چی؟ ----- آوا: اووو اووو
مامی: آوا گاوی میگه چی؟ ----- آوا: مووو مووو
صبحها هم که میبرمت daycare, اکثرا غازها از بالای سرمون رد میشن و صدا میکنن و تو خیلی اونها رو دوست داره، باهاشون بای بای میکنی و بوس میفرستی براشون...
عزیزم، هفتهٔ پیش از daycare زنگ زدن که آوا دستش رو زنبور زده...بمیرم برات خیلی ترسیده بودی و گریه کردی...من هم ترسیده بودم و سریع بردمت بیمارستان، ولی خدا رو شکر حساسیت ندادی...ولی جاش کفٔ دستت مونده، هر بار میگم آوا ببینم دستت رو زنبور زده، و تو دستت رو نشون میدی و من بوس میکنم...البته دست چپت رو زنبور زده و جاش مونده، ولی تو هر دفعه دست راستت رو اول نشون میدی، و من میگم نه اون یکی دستت...؛) ههههه

یکی دو هفته بود که خیلی بد غذا شده بودی...علتش اینه که یه دفعه همهٔ دندونهات با هم دارن در میان...خیلی جالبه که دندون آسیاب ات در اومده...در حالی که خیلی دندونهای قبلش هنوز در نیومده...خلاصه اینکه الان بهتری و خدا رو شکر...
راستی امروز بردمت daycare معلمت میگفت تو مثل خواهر بزرگ تره بچهها میمونی...
میخوای همش کمک کنی، بچهها رو بخوابونی...لباس شنو از تنشون در بیاری...
خلاصه کلی تعریف کردن که کمک میکنی...ببوسمت عزیزم

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

دختر ١٣ ماهه من

عزيز نازم
الان ١٣ ماهه هستي و حسابي خانمي شدي براي خودت.
عزيزم، دو تا دندون دیگه هم به جمع دندون هاي خوشگلت اضافه شده و حالا ٦ تا دندون داري.
حدود چند هفته بود كه اب دهنت حسابي ميرفت و بد اخلاق هم شده بودي و حتي نصفه شب هم از خواب بيدار ميشدي... البته حدس زده بوديم كه داري دندون در مياري، تا اينكه هفته پیش ديديم كه ٢ تا مرواريد زيبا به جمع ٤ تاي قبلي اضافه شده. مبارك باشه.
عزيزم، راه رفتنت هم خيلي بهتر شده و امشب تقريبا همش راه ميرفتي و كمتر ٤ دست و پا ميرفتي.
عزيزم، داري كم كم بزرگ ميشي و دلت ميخواد مستقل باشي. هر كاري كه خودت دلت ميخواهد رو انجام ميدي و هر جايي كه خودت دلت ميخواهد ميري.
عزيزم، اميدوارم كه هميشه شاد و سالم و سلامت باشي.
بوسسسسس
حرف هاي جديدت:
د كيو-------> thank you
مي --------> مامي
مي مي به به -------> مامي بهاره
با باي ------> باي باي

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

اولين قدم هاي تو

عزيز دلم
خوشگل نازنينم
قوربونش برم
عزيز دلم راه افتادددددد
امروز كه بابا گویآ اومده بود daycare دنبالت، miss Suganthy بهش گفته بود كه تو ٥-٤ قدم راه ميري. من فكر كردم منظورش اينه كه دستت رو. به جايي میگیری و راه ميري ... و تو اين كار رو خيلي وقته انجام ميدي و برام جديد نبود.
خلاصه ، توي هال نشسته بوديم، من روي مبل بودن و تو دم ميز ايستاده بودي . بهت گفتم بيا اينجا، و تو يكدفعه دستت رو از ميز ول كردي و با ٤-٣ قدم اومدي پیشم... افريييييييين دختر زرنگم
خلاصه تا اخر شب چند بار اينكار رو انجام دادي و راه رفتي. معلوم بود كه خودت هم حسابي از اينكار خوشحال بودي
افرين عزيزم
بوسسسسسسسسسس

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

اين روز هاي كه میگذره

عزيزم، الان تقريبا سه هفته هست كه دارم ميرم سر كار وتو هم ميري daycare
برنامه مون اينه كه صبح ها ساعت ٧ من از خواب بيدار ميشم و تقريبا همون موقع ها هم تو بيدار ميشي.
دست و صورت ميشوريم و لباس مي پوشیم و ميريم صبحانه ميخورم و تقريبا ساعت ٨ صبح از در ميريم بيرون.
بعدش ميريم سوار ماشين ميشيم و تا daycare فقط ٢ دقيقه فاصله هست.
دقيقا هم خيابون و محل daycare رو هم بخوبي ميشناسي.
بعدش ميريم دم كلاست و من تو رو ميدم به معلمت miss Stella يا miss Sugantty
الان مدت زيادي هست كه خودت ميري بغل اونها ولي با اكراه. معلومه كه راضي نيستي بري ولي انگار اين برنامه رو قبول كردي كه تو بري اونجا و ما هم بريم سر كار.
خلاصه بعدش من هم راه مي افتم و ميرم سر كار.
از سر كار تقريبا هر روز تلفن ميزنم و حالت رو میپرسم كه هميشه خدا رو شكر خوب بودي و راحت.
عصري هم كه ميشه بابا گویآ حدود ساعت ٥:١٥ مياد دنبالت و ميرسين خونه. من هم تقريبا همون موقع ميرسم و بلا فاصله مشغول شام درست كردن. ميشم. حدود ساعت ٧:٣٠ شام ميخوريم و بعدش بابا گویآ تو رو حمام ميبره و نهايتا تا ساعت ٩ شب دیگه ميخوابي.
عزيز دلم ، ديشب براي اولين بار از ساعت ٩ شب تا ٧ صبح بدون اينكه حتي يكبار بلند بشي، يكسره خوابيدي... اميدوارم كه از اين به بعد هميشه همين قدر راحت بخوابي.
عزيز دلم. نازنينم. عاشقتم. دوستت دارم

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

همه اولين ها

عزيزم، يكساله هستي و یگانه
يكدانه هستي و دردانه
براي جاودانه كردن خاطره تولدت، يكسري عكس خيلي قشنگ انداختيم كه اينجا برات ميزارم
توي daycare هم برات تولد گرفتیم كه اون عكس ها رو هم ميزارم
اوا، الان يك هفته است كه يك كلمه جديد یاد گرفتی. Baby
اول فكر كرديم كه معني اونو نمي دوني، ولي وقتي ديدم كه با دست به بچه ها اشاره مي كني و میگی baby معلوم شد كه خيلي هم خوب معني اونو ميدوني. البته اينو از daycare ياد گرفتی. چون ما تو خونه فقط فارسی حرف میزنیم

توي daycare تو يك leader هستي واسه بقيه
به همه بوس فرستادن رو ياد دادي... دستت رو جلوي دهنت ميگیری و ميگی: اوووووم بهههههههه
حالا بقيه هم همين كار رو دارن ميكنن
يا ايستادن و راه رفتن كه انجام ميدي و بقيه از تو تقليد ميكنند.
الهيييييييييي فداااااااااااات


اینها هم عکس‌های تولد تو daycare





۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تولد دخترم مبارك

فردا تولد تو است
يكسال از ورودت به اين دنيا گذشت
خدا ميدونه كه پارسال اين موقع چه حال بدي داشتم...
نه اينكه تو عزيز دلم منو اذيت كرده باشي و يا نه اينكه حاملگی بهم فشار اورده باشه ...
حالم از بابت بد بود كه بشدت نگرآن بودم ... نگرآن سلامتي تو و نگرآن بعد از دنيا اومدنت... ولي همس بهت میگفتم كه ميدونم كه دختر خيلي قري هستي و ميتوني از خودت مراقبت كني. و دقيقا هم درست میگفتم... تو قوي و سالم بودي و هنوز هم هستي.

ااز همون اولين باري كه ديدمت، معلوم بود كه يك دختر استثنائي هستي
از اون نگاه تيز و هشيارت معلوم بود كه يك دختر خيلي با هوش هستي
اون برق نگاه تو بينظير بود و هست
چه لحظه با شكوهي بود، اون اولين باري كه تو رو بغل كردم و مستقيم به چشم هات نگاه كردم. چشم هايي كه خودش هوشمندانه در حال شناسايي من بود. آنگار هر دوتامون يك كار رو داشتيم ميكرديم:
غرق در شناخت ناشناختمون... هموني كه ٩ ماه باهاش بوديم... همون شناسي كه ناشناس بود...

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

فقط براي تو

از اون لحظه ايكه وجود تورو توي خودم احساس كردم، تا الان، حتي يك ثانيه هم نبوده كه بتو فكر نكرده باشم...
زماني كه توي دلم رشد ميكردي از هيجانت خوشحال ميشدم و از سكونت نگران...
وقتي كه توي دلم شيطوني ميكردي، بهت میگفتم كه بهتره وقتي بيرون اومدي همينقدر شيطون باشي كه الان حسابيييييييي شيطوني
از لحظه اي هم كه دنيا اومدي همش ميخوام بدونم كه همه چیز خوبه برات و تو از شرايطت راضي هستي...
عزيزم، همه خوبي ها و خوشي هاي دنيا، هديه براي تو
تو كه بهترين هديه براي من و بابات هستي

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

رفتن به Daycare

آوا جون، بالاخره یکسال مرخصی من هم کم کم داره تموم می‌شه و دوران با تو تمام روز‌ها رو بودن هم به سر میرسه...
از هفتهٔ پیش شروع کردیم با هم رفتیم daycare. مربی‌ شما اسمش stella است. میگه که بچهٔ راحتی‌ هستی‌ و زودی اخت میگیری. این چند روز هم گذاشتم بیشتره کار‌هات رو اون انجام بده و حتی خوابوندت...دیروز هم کلا گذشتم اونجا موندی و خودم اومدم بیرون...من خیلی‌ ناراحتم که روز‌ها باید از من دور باشی‌، ولی‌ این برای هردومون خوبه.
توی daycare خیلی‌ خوب غذا می‌خوری و خیلی‌ هم شاداب و سر حال هستی‌ و از بقیهٔ بچه با وجود اینکه کوچیکتری، ولی‌ شیطون تر هم هستی‌.
آوا جون، از دیشب کمی‌ تب کردی و حالت سرما خوردگی داری، امیدوارم که از اونجا نگرفته باشی‌.
این روز‌های قشنگ داره به سرعت می‌گذره و تو هم به سرعت بزرگ می‌شه و من نمیتونم همه چیز رو ثبت کنم...
ولی‌ حداقل سعی‌ می‌کنم مهم هاشو اینجا برات بنویسم.

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

خانم خوشگله وایمیسته...

عزیز نازم، الان چند روز که شروع کردی خودت سر پا وامیستی. اول دستت رو به یک چیزی میگیری و بلند میشی‌، ولی‌ بعدش دستت رو ول میکنی‌ و سعی‌ میکنی‌ تعادلت رو حفظ کنی‌. ولی‌ خیلی‌ دختر محتاط و عاقلی هستی‌، هیچ وقت بدون اینکه یک کمکی‌ اطرافت باشه سراغ کار‌های خطر ناک نمیری...واقعا آفرین
مثلا بدون اینکه من یا بابا گویا پیشت باشیم، از مبل بالا نمیری...چون میدونی‌ واسه پایین اومدن احتیاج به کمک داری...هر چند که از دیروز بالاخره یاد گرفتی‌ که خودت از مبل پایین بیعی‌
آوا جون، تو از اون عکس‌های عروسی‌ من و بابا گویا خیلی‌ خوشت میاد...هروقت اونها رو میبینی‌ با دست بهشون اشاره میکنی‌ و ذوق میکنی‌...بعدش اینکه بیشتره چیز‌ها رو با دست نشون میدی...از حیوانات مثل گربه، ساگ ، حتا زنبور و
مگس هم خوشت میاد و کلی‌ ذوق میکنی‌ وقتی‌ میبینیشون

راستی‌ دندون‌های بالات هم در اومدن...دوتا دندون خوشگل. مبارکه


:و اما از چیز‌های که میگی‌
......ما ما ما
 ...بابا بابا
 ...آددا آددا
 ...نه نه نه نه
(الووو ( وقتی‌ چیزی رو در گوشت میذاری
(به به (وقتی‌ غذا می‌خوری و دوستش داری

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

دندون جديد

دختر نازنينم، مدتي است كه شبها بد مي خوابي و مرتب بلند ميشي. فكر كنم دندون هاي جديدي توي راه هستند...
نوبت دو تا دندون بالا است كه الان توي طاول هستند... اميدوارم زودتر دربيايند و تو رو اذيت نكنند

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

از كارهاي جديدت بكم...

اوا خانم، الان يك هفته است كة دستت رو به لبه ميز يا مبل  میگیری و راه ميري. اين كار رو خيلي دوست داري.
بعدش اينكه از  پله ها هم ميري بالا. البته من  پشتت وايميستم وا تو دونه دونه  پله ها رو ميري بالا. واقعا خيلي خوبه كه اينقدر با احتياط هستي.
از شيطوني هات هم  بگم كه، سراغ همه كشو ها ميري و هر جي كه توي اونها باشه رو ميكشي  بیرون و بعدش كه ميخواهي در 
كشو رو ببندي دستت  گیر مي كنه لاي اون و شروع به  گریه ميكني... دخترم خيلييييييييييييي مواظب خودت باش

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

واااااااااای این چی‌ بود خوردی؟؟؟؟


آوا خانم،از وقتی از مسافرت برگشیم دوباره رفتی تو اعتصاب غذا و هیچی نمیخوردی. فقط گاهی میرفتی زیر میز و خوراکیهای رو که قبلا به زیر میز پرت کرده بودی رو میخوردی..من هم میگفتم عیب نداره، بذار همون هارو بخوره...
خلاصه من تو اتاق کامپیوتر بودم که دیدم یه چیزی توی دهنت هست، پیش خودم گفتم عیب نداره بذار بخوره. بعدش یک ثانیه بعدش یادم افتاد که تو اتاق کامپیوتر خوراکی نداریم...اومدم بالای سرت دیدم که داری سعی میکنی یه چیزی رو بخوری ولی نمیشه و از توی دهنت انداختیش بیرون...
وااااااااااااای، ۱۰۰۰ تا شاخ روی سرم سبز شد وقتی دیدم چی از تو دهنت در اومد...این هم عکسش...
۳ ساله پیش رفته بودم دندون عقل ام رو کشیده بودم و چون خیلی خوب با ریشه در آمده بود به دکتر گفتم بهم بعدش تا نگهش دارم...
حالا تو چطوری و از کجا اون دندون رو پیدا کرده بودی رو فقط خدا میدووووونه

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

اولین مسافرت سه نفره


عزیزم، یکشنبه هفته پیش سه تایی برای اولین بار راهی‌ مسافرت شدیم.
مقصد مون Quebec city بود ولی‌ تو راه Thousand Islands و Montreal هم یکی‌ دو شب موندیم که تو توی راه خسته نشی‌.
عزیزم، فکر کنم مسافرت بهت خیلی‌ خوش گذشت چون همش داشتی بیرون و جاهای جدید رو با دقت نگاه میکردی و خوشحالی میکردی. و با مردم و غریبه‌ها هم خیلی‌ خوش برخورد بودی و باهاشون بای بای میکردی.
عزیزم، از همه مهمتر اینکه خیلییییییییییییییییی خوش غذا هم شده بودی و کاملا با اشتها با ما میومدی تو رستوران و غذا می‌خوردی. و ضمنا شب‌ها هم خیلی‌ خوب می‌خوابیدی.
عزیزم مرسی‌ که باعث شدی به من و بابا گویا هم این اولین مسافرت سه نفره خوش بگذره.

قربون اون دندون‌هات برم

آوا جونم، الان که ۱۰ ماهته، فقط ۲ تا دندون کوچولو تو فک پایینت داری. ولی‌ این دندون‌ها انقدر ناز و موشی هستن که نگو. هروقت کلم بروکلی می‌خوری ، بعدش سبزی اون لای اون ۲ تا دندون موشی خوشگلت گیر می‌کنه و کلی‌ خنده دار میشی‌...آخه انقدر که دندون‌هات منظم و به هم چسبیده هستن. ناز بشی‌...

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

نمیدونی‌ چقدر با نمک شدی...

آوا جونم این روز‌ها انقدر کار‌های بامزه میکنی‌ که نگووووووو
دیروز می‌خواستم ببرمت بیرون، لباست رو تنت کردم و حاضرت کردم. بعدش می‌خواستم خودم کار همو بکنم و حاضر بشم. رفته بودم تو دستشوی که تو همش میومدی پشت در و نق میزدی...میذاشتمت ته اتاق و در دستشوی رو باز میذاشتم و سریع میرفتم تو، که تو هم با سرعت خودت رو میرسندی به دم دستشوی...خلاصه این کار چند بار تکرار شد تا اینکه مجبور شدم بغلت کنم و کار همو بکنم.
مام زیر بغل زدم و تو با تعجب نگاه کردی و خندیدی.
روژ به لبهام زدم و تو داشتی با دقت نگاه میکردی. بعدش بهت گفتم می‌خوای واسهٔ تو هم روژ بزنم؟ و تو لب هاتو آوردی جلو..واااااااای خدا چه قرتی شدی تو واسه مننننننننننننننن.
خلاصه من هم برات روژ زدم و گفتم حالا لب هاتو اینجوری به هم بمال، باز تو صورتت رو آوردی جلو که بهت یاد بدم چی‌ کار کنی‌...
آخه قرتی خانووووم از الان؟؟؟؟؟؟؟؟ تو فقط ۹ ماه داری..
خلاصه بعدش که خستیم بریم بیرون و تو car seat گذاشتمت از خوشحالی‌ دست و پا میزدی و جیغ خوشحالی‌ میکشیدی...
بعدش که امدیم خونه با هم رو تخت من دراز دشیده بودیم و تو از سر و کلهٔ من بالا میرفتی تا اینکه افتادی رو پشت من و همون طوری خوابت برد...حالا من خندم هم گرفته بود...صبر کردم تا خوابت سنگین شد و بعدش گذاشتمت رو تخت.
شب هم وقتی‌ خواستی‌ بخوابی و رفتی‌ تو تختت صورتت رو بوسیدم و گفتم تو هم به من بوس بده و تو هم لب هاتو آوردی و منو بوسیدی....وایییییییییی که چه با مزه شودی...
یه کار با مزه دیگه هم میکنی‌ و اینکه هر چی‌ بهت میدم بخوری یا آب که می‌خوری، بعدش میگی‌" به به به...آبااااا"

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

بالاخره چهار دست و پا رفتی‌ ها...

آوا جون، دو روز پیش که وسط اتاق بودی و به دنبال بابا گویا گریه میکردی، بالاخره موفق شودی با چهار دست و پا دنبالش بری...هوراااااا. آفرین دختر زرنگم که یاد گرفتی‌ چهار دست و پا بری. بوووووس
ولی‌ بگم که خیلی‌ محتاط هستی‌ و اصلا خدا رو شکر کار‌های خطر ناک نمیکنی‌...امتحانت کردم که ببینم با پله‌ها چی‌ کار میکنی‌ که دیدم اصلا حاضر نیستی‌ به پله‌ها نزدیک بشی‌. آفرین.
آوا جون، حتی از روی تخت ما هم خودت رو پرت نمیکنی‌ پایین...خیلی‌ عاقل و با هوش و محتاط هستی‌.آفریییییین

آوا جونم، دیروز که victorial day بود، برای اولین بار رفتیم wonderland. فکر کنم بهت خیلی‌ خوش گذشت. امیدوارم که همیشه شاد باشی‌

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

داری چهار دست و پا میری؟؟؟

آوا جونم، دیروز دو قدم چهار دست و پا جلو رفتی‌، ولی‌ امروز شد سه‌ قدم...
یعنی‌ دیگه راه افتادی؟؟؟
باریکلا دختر زرنگممممم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

خیلی‌ وقت بود که برات مطلب ننوشته بودم...

آوا جونم، الان نزدیک ۱۲ روز که ما از ایران برگشتیم کانادا و من الان بالاخره وقت کردم که برات دوباره مطلب بنویسم. البته الان هم باز کلی‌ کار دارم‌ها ولی‌ این کار هم جزو خیلی‌ واجبات هست که باید انجام میدادم...
تو این مدت خیلی‌ اتفاقات و تحولات برای تو افتاده که تا جایی که بتونم مینویسم.
اولا اینکه در ۸ ماهگی و ۱ روزگیت، اولین دندونت در اومد. یه دندون کوچولو پایین سمت چپ. و بعدش ۳ هفته بعدش دومین دندون، از پایین سمت راست هم در اومد. فعلا همین ۲ تا دندون رو داری.
بعدش اینکه حدود ۲ هفتهٔ می‌شه که یک راه جدید برای حرکت کردن پیدا کردی و اینکه خودت رو با قل دادن رو زمین و چار دست و پا عقب عقب رفتن از این وره اتاق به اون وره اتاق میرسونی.
تا من هم از پهلوت دور میشم به سمت من خیز بر میداری که چار دست و پا بیای ولی‌ فوری ولو میشی‌ و هنوز نمیتونی‌ جلو بیای...
ولی‌ خیلیییییی شیطون شدی...امروز اون بولندگو یه بلنده رو انداختی رو زمین...
ما هم رفتیم واسه جلوی هال و بالای پله‌ها برای گیت گذشتیم که جاهای خطر ناک نری...
آوا جون، از موقع دندون در آوردن خیلی‌ بد غذا شدی..و هنوز هم ادامه داره...یه روز‌های لب به هیچی‌ جز شیر نمی‌زنی...یه روز‌های بهتری...
آوا جون، ۴ روز قبل از اومدنمون به کانادا متاسفانه مریض شدی و اسهال گرفتی‌...این قضیه تا چند روز پیش هم ادامه داشت...الان بهتری و روزی ۲ بار شکمت کار میکنه...
آوا جونم، از کار‌های با مزه که میکنی‌، دست میزنی، بای بای میکنی‌ و سرت رو سر سری میکنی‌...حرف ها‌رو هم خیلی‌ خوب می‌فهمی
از بشگون گرفتن‌هات چی‌ بگم که دمار منو در آورده...یک بشگون‌های ریز و درد ناکی میگیری که حسابی‌ دردم میاد...ولی‌ اشکال نداره...با مزه است
آوا جون، از وقتی‌ برگشتیم کانادا تصمیم گرفتم که شیر خودم رو کمتر بدم و فرمولا رو جا گزین کنم.و خدا رو شکر تو انقدر دختر ماهی‌ هستی‌ که مشکلی‌ ایجاد نکردی واسه این کار.
راستی‌ دختر گلم، هفته پیش روز تولد ۹ ماهگیت رفتیم و اولین مو کوتاه کردن رو هم برات انجام دادیم...خیلی‌ خوشگل تر شدی نازنینم...بوووووووس

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

هدایای آوا...

آوا جونم 
تو انقدر برای همه عزیزی که همه به مناسبت تولد تو و اولین ورودت به ایران کلی به تو و من کادو و هدیه دادن. من هم با پول آنها یک انگشتر برات خریدم که امانت دستم میمونه تا روزی که خواستی بهت بدم.
امیدوارم که از اون خوشت بیاد.

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

عیدت مبارکککککککککک

آوا جون، عزیز دلم، ساله نو و اولین عید نوروزت مبارک باشه
قشنگ من این اولین بهار زندگیت هست و ما امسال خوشبخت هستیم که عید ایرانی‌ رو تو ایران جشن میگیریم در کنار خانواده.
عید نوروز سال ۱۳۹۱ بر تو مبارککککککککک

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

نی‌نی پارتی

عزیزم، جریان نی‌نی سایت رو بعدا برات مینویسم...
ولی‌ همین قدر بگم که یک سری مامان و بیبی‌های هم سنّ تو هستیم که با هم دوست هستیم از زمان حاملگی‌.
همهٔ بچه‌های نی‌نی سایت تقریبا هر ماه در هم جم میشدن و این ماه هم همینطور. من و تو هم امروز برای اولین بار تو این نی‌نی پارتی شرکت کردیم و کلی‌ به هر دومون خوش گذشت. عکس هم برات میزارم ازش
بووووووووووووووس

ما در تهران هستیم

سلام عزیز دلم
امروز شد ۲ هفته که امدیم ایران و من بالاخره موفق شدم بیام و برات پست بذارم...
هوووووم از کجا شروع کنم؟؟؟ خوب بذار از اول شروع کنم که از کانادا امدیم تا به امروز...
دوشنبه شب ۲۷ فوریه از تورنتو راه افتادیم. من و تو و خاله فرناز هم اتفاقا می‌خواست بیاد ایران که با اون هم همسفر شدیم. 
از دکتر پرسیده بودم که چی‌ کار کنم که تو هوا پیما بخوابی و بهم گفت شربت ضدّ حساسیت بهت بدم که خواب آور هم هست. من هم بهت اون شربت رو دادم و از تورنتو تا استانبول بیشترش رو خواب بودی و اصلا اصلا اذیت نکردی و خیلی‌ خوب بود
به فرودگاه استانبول که رسیدیم ۵ ساعت توقف داشتیم که با تاخیر ۳ ساعت شد ۸ ساعت و تو توی فرودگاه خیلی‌ خسته و کلافه شده بودی و کم کم jet lag هم داشت روت اثر میکرد...
از استانبول تا تهران هم تو هواپیما خیلی‌ کلافه بودی چون جای خوبی‌ بهمون نداده بودن ...
خلاصه ۴ شنبه صبح ۲۹ فوریه رسیدیم ایران.
من همش نگران بودم که تو با همه غریبی کنی‌ . چون کسی‌ رو نمیشناختی..ولی‌ اصلا باورم نمی‌شد که انقدر زود با همه دوست بشی‌ و بغل همه میرفتی و اصلا هم گریه نمی‌کردی. ولی‌ مشکله اصلی‌ همون jet lag بود که تو روز‌ها خوابت میومد و می‌خوابیدی و اصلا هم میل به خوردن غذا نداشتی‌ و شب‌ها سر حال و بیدار بودی و وقتی‌ می‌خواستم بخوابونمت گریه میکردی...تا اینکه بعد از ۶ روز بالاخره خوابت تنظیم شد.
مشکله بعدی این بود که خونهٔ مامان فریده برای تو تخت جدا نبود که راحت بخوابی و من مجبور بودم که پیش خودم تو یه تخت بخوابونم که باعث شد از این موضوع خوشت بیاد و نخوای که تنها بخوابی... به همین دلیل شب‌ها تا می‌ذاشتم تو تخت خودت بیدار می‌شدی و گریه میکردی و می‌خواستی تو بغل من بخوابی...
هر چند که این کار واسه من هم شیرین و لذت بخش بود ولی‌ باعث میشد که عادته غلطی رو یاد بگیری و دیگه نخوای تنهای بخوابی...
تو همین جریانات بودیم که مریض هم شدی و عفونت ویریسی گرفتی‌ با تب بالا و من خیلی‌ ناراحت بودم و غصه خوردم...باز هم این موضوع باعث شد که از غذا خوردن بیفتی.
این شب بیداری‌هات خیلی‌ منو و خودت رو اذیت میکرد تا اینکه تضمین گرفتم که دوباره sleep training رو برات شروع کنم. امیدوارم که جواب بده و بتونی‌ دوباره راحت بخوابی.
بووووووووووووووس

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

Breast Refusal

سلام دخترم.
امروز که دارم این مطلب رو مینویسم روز جمعه هست و خدا رو شکر اوضاع من و تو خیلی‌ بهتره.
از روز سه شنبه یک دفعه تصمیم گرفتی‌ که دیگه می‌می منو نخوری...!!! روز سه شنبه رو هر جور بود با غذا و آب و ریختن شیر خودم تو بطری گذریندیم...
روز چهار شنبه هم باز از صبح شیر نخوردی و ظهر که شد من دوباره شیر برات تو بطری ریختم و خوردی و بعدش غذات رو هم خوردی. من تصمیم گرفتم که دیگه بهت سریال یا آب ندم که مجبور بشی‌ شیر بخوری. خلاصه از ساعت چهار بعد از ظهر فقط یک بار که خواست خوابت ببره می‌می گرفتی‌ تا ساعت ده شب که دوباره خواستی‌ بخوابی. تو این فاصله هم من بهت غذا یا آب ندادم و تو هم صد بار آوردم تو بغلم که شیر بدم ولی‌ تو نمی‌خواستی شیر بخوری...نمیدونی‌ که چقدر ناراحت بودم و غصه میخوردم و گریه می‌کردم که چرا تو این طوری شدی...میدونی‌ از شیر نخوردن تو ناراحت نبودم، چون بالاخره یه جوری یا شیر خودم رو پمپ می‌کردم تو بطری می‌ریختم که بخوری یا بهت فرمولا میدادم، از این بیشتر ناراحت بودم که تو دیگه تو بغل من نیای و از سینهٔ‌‌ من شیر نخوری...
آوا جونم میدونی‌ شیر دادن کار راحتی‌ نیست ولی‌ الان فهمیدم که بعد از شش ماه و نیم نه‌‌ به این حالت تو عادت کردم که روزی چند بار تورو تو بغل بگیرم، ناز و نوازش کنم، تو دست به سر و صورت من بکشی و شیر بخوری...الان فهمیدم که حاضر نیستم به این زودی‌ها تو این کار رو کنار بذاری و الان فهمیدم که خودم چه قدر به این کار احتیاج دارم...
خلاصه، چهار شنبه شب هم تو خواب سه بار بلند شدی و من هم هر سه بار بهت شیر میدادم ( وقتی‌ که خواب بودی سینهٔ‌‌ منو می‌گرفتی!!)
بعدش روز پنج شنبه صبح با بابا گویا و تو رفتیم دکتر و من گفتم که چی‌ شده و من غذای سالید تو رو هم قطع کردم  و پستونک هم بهت نمیدم.
دکتر گفت که این کار‌های که کردم درست بود و گفت که این حالت اسمش Breast Refusal است و بعد از چند روز خوب می‌شه. گفت که شیرت رو هم بریزم تو سیپی کاپ و و سریال بدم بخوری و هم چنان تو خواب بهت شیر بدم بخوری و پستونک هم ندم.
خلاصه الان چند نوبت هست که تو بیداری هم شیر می‌خوری و ظاهراً داری کم کم خوب میشی‌ و با می‌می دوست میشی‌.
عزیزم، آوا جون، یک روزی هم تو مادر میشی‌ و درک میکنی‌ حالت‌های روحی منو...من هم تا قبل از دنیا اومدن تو هر کس یه هم چین چیزی رو برام می‌گفت بهش می‌خندیدم و می‌گفتم حس مادری یعنی‌ چی‌...ولی‌ الان با تمام وجود معنی‌ حس مادری رو میفهمم.
بوووووووووووووس

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

قضیه شیر نخوردن؟؟؟!!!

دختر گلم این قضیه شیر نخوردنت چیه؟؟؟ همش از هفتهٔ پیش شروع شد که سرما خورده بودی و بینیت کیپ بود و نمیتونستی خوب شیر بخوری و ما مجبور بودیم توbottle بهت شیر بدیم.
ولی‌ الان این هفته دیگه حالت خوب شده ولی‌ نمیدونم که چرا دیگه سینهٔ‌‌ منو نمیگیری؟؟ من خیلی‌ ناراحتم...ولی‌ اگه بهت bottle بدم راحت تا آخرش رو هم می‌خوری...
عزیزم لطفا بیا و دوباره با می‌می دوست بشو و شیر بخور عزیز دلم.
دوستت دارممممممممم

۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

وبلاگ جدید


عزیزم دارم این وبلاگ جدید رو برات درست می‌کنم و مطالب اون وبلاگ قدیمی‌ رو به اینجا منتقل می‌کنم...
سعی‌ می‌کنم تاریخ‌ها رو درست کنم که چیزی اشتباه نشه
این وبلاگ خیلی‌ بهتره و می‌تونم به راحتی‌ توش عکس هم بذارم
امیدوارم که خوشت بیاد و از خوندنش لذت ببری
بوووووووووووس

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

اولین غلت زدن!


الهییییییییییییییییی قربونت برم عزیز دلم که بعد از ۶ ماه و ۹ روز بالاخره غلت زدی...
عزیز دلم امشب یعنی‌ شنبه ۱۸ فوریه ۲۰۱۲ داشتم تو اتاقت لوازمت رو جم می‌کردم و چمدون تو رو می‌بستم که هفتهٔ دیگه داریم میریم ایران، و تو روی tummy بودی و داشتی با درختت بازی میکردی و هر از چند گاهی هم منو نگاه میکردی...‌یک دفعه بر گشتم و دیدم که رو پشتت رفتی‌! اول تعجب کردم و بعدش دوییدم پیش بابا گویا و گفتم بیاد که برای اولین بار غلت زدی...کلی‌ ذوق کردم و بوسیدمت. بعدش هم ۲ بار دیگه پشت هم غلت زدی و بابا گویا هم ازت فیلم گرفت. الهییییی فدات شم.نمیدونی‌ که چه قدر خوش حال شدم که غلت زدی...
ولی‌ با نمک هستی‌ ها...اول نشستن رو یاد میگیری بعدا غلت زدن؟؟؟!!!

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

داریم میریم ایران


آوا جان، بالاخره من تصمیم گرفتم که با تو بریم ایران و دو ماه بمونیم
فکر می‌کنم خیلی‌ واسه روحیه هر دومون خوب باشه که در کنار خانواده‌ها و پدر و مادر بزرگ‌هات باشی‌
تو ایران همههههههههههههه خوش حالن
پروازمون دوشنبه ۲۷ فوریه ۲۰۱۲ 

داستان شب‌های ما...


آوا جونم، وقتی‌ ۲ ماهت بود و رفتیم واسه check up ماهانه، به دکتر گفتم شب‌ها ۵-۶ ساعت می‌خوابه...کلی‌ تعجب کرد ولی‌ گفت خوبه.
وقتی‌ check up واسه ۴ ماهت رو رفتیم پرسید شب‌ها چطوری می‌خوابه گفتم هنوز ۳-۴ ساعت یک بار بلند می‌شه و شیر می‌خوره ، گفت که دیگه نباید تو این سنّ از خواب پشه و شیر بخوره. من و بابا گویا هم سعی‌ کردیم که تو رو sleep train بدیم که شب‌ها بلند نشی‌. خوب یه مدتی‌ بد نبود و از ساعت ۱۰ شب تا ۴ یا ۵ می‌خوابیدی.
ولی‌ عزیز دلم الان مدتیست که خوابِ شب‌هات دوباره به هم خورده و خیلییییییییییی بد می‌خوابی...مرتب تو شب بلند میشی‌ و گریه میکنی‌...دیشب از ساعت ۲ تا ۳ صبح شاید ۱۰ بار بیدار شدی و گریه کردی.
البته می‌دونم که داری دندون در میاری، سن رشد ۶ ماهگیت و هم چنین هفته پیش سرما خورده بودی و بینیت کیپه...
ولی‌ عزیزم ، من و تو بابا گویا شب‌ها اصلا خواب نداریم.
ولی‌ میدونی‌ عزیزم، صبح که بلند میشی‌ دوباره همون عروسکِ شیرین و خوش مزه من هستی‌ و قدر یه دنیا واسم عزیز.
میبوسمت هوار تا...

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

You are my sunshine


You are my sunshine, my only sunshine
You make me happy, when skies are gray
You'll never know dear, how much I love you
Please don't take my sunshine away

I Love you so much my dear Ava
boooooooooooooooooooooos
 آوا جونم،
نمیدونم چرا هر وقت این شعر رو می‌خونم یا می‌شنوم گریه‌ام میگیره...
عزیزم همیشه در کنارم سالم و سلامت بمون
دوستت دارم

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

اولین دندون؟؟؟


عزیز دلم، توی دهنت سایه دو تا دندون کوچولو رو میبینم، ولی‌ چیزی خاصی‌ با دست احساس نمیکنم...یعنی‌ داری دندون در میاری؟؟؟
راستی‌ خوشگلم، الان میتونی‌ با کمک من روی زمین بشینی‌...ولی‌ میدونی‌ هنوز غلت نزدی؟؟؟پس کی‌ می‌خوای غلت بزنی‌؟ به قول بابا گویا فکر کنم تو اصلا غلت نزنی‌...اشکال نداره هر جور راحتی‌ نفس من.
بوووووووووووس

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

اولین غذای کمکی‌


سلام دختر نازنینم. مدت‌ها منتظر چنین روزی بودم که تو غذا خوردن رو شروع کنی‌.
هفته پیش برات صندلی‌ غذا سفارش دادیم و روز دوشنبه ۲۳ ژانویه سال ۲۰۱۲ اولین روزی بود که غذا خوردی.
برات یک سری ظروف غذا خوری خریده بودم و خاله نسیم هم بهت قاشق مخصوص داده بود...
طبق دستور دکتر یک قاشق چای خوری  Rice cereal رو با شیر خودم مخلوط کردم...بابا گویا هم با دوربین اومد و تو رو روی صندلی‌ نشاندیم و شروع به غذا دادن کردم...
عزیز دلم، الهی فدات شم، نمیدونی‌ با چه علاقه و ذوقی غذا رو خوردی...انقدر استقبال خوبی‌ از غذا خوردن کردی که حد ندارد...خیلی‌ خوشحالم که خوشت اومد...
فیلمت هست و میتونی‌ نگاه کنی‌ که با دو تا دست می‌خواستی قاشق رو توی دهنت ببری...الهی قربونت برم نفسسسسسس

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

اولین مریضی...


آوا جونم، کاشکی‌ هیچ وقت این مطلب رو برات نمینوشتم...ولی‌ خوب مریضی دیگه، کاریش نمی‌شه کرد...
دیروز ۵ ماه شده بودی(۱۰ jan). ما با هم رفتیم اولین جلسهٔ کلاس mother gosse. سر کلاس خیلی‌ شلوغ میکردی و حرف می‌زدی و حسابی‌ بهت خوش گذشت...تا اینکه خسته شدی و خوابت گرفت.
از کلاس تا خونه خوابیدی و وقتی‌ هم که از car seat بیرون آوردم و خوابوندمت باز هم خوابیدی. بعدش بلند شدی و شیر خوردی، ولی‌ خیلی‌ بی‌ حوصله بودی و اصلا دلت نمی‌خواست که بازی کنی‌. فکر کردم که خوابت میاد، دوباره گذشتم خوابیدی و چون من هم خسته بودم، من هم خوابیدم...
خلاصه، بابا گویا اومد و ما شام خردیم و تو هنوز خواب بودی، بعدش من خواستم برم کلاس ورزش و آماده شدم برم از خونه بیرون که تو از خواب بلند شدی. وقتی‌ که بغلت کردم که بدم دست بابا گویا دیدم که چقدر بدنت و سرت داغه...بابا گویا رو صدا زدم و دمای بدنت رو گرفت که ۳۹.۵ بود...وایییییی چقدر ناراحت شدم. نمیدونستم که چی‌ کار کنم. بلافاصله بهت Tylenol دادیم و بردیمت ER
اونجا هم بهت بلافاصله Advil دادن و دکتر معاینه کرد و گفت که گلوت infection داره و بهت antibiotic داد...
خدا میدونه تو بیمارستان تا وقتی‌ تب تو بیاد پایین چقدر غصه خوردم و گریه کردم...خدایا آوا جونم دیگه هیچ وقت مریض نشه...


خلاصه واسه دارو دادن به تو کلی‌ سعی‌ و تلاش کردیم...چون دارو تلخ بود و تو نمیخوردی...اینو الان دارم واسهٔ تو میگم شاید تجربه خوبی‌ برات باشه...
بهترین راه برای دادن دارو به تو این بود که شیرِ خودم رو pump کنم به اندازهٔ 20ml و داروی تورو که 2mlبود رو با اون قاطی‌ کنم و تو bottle بریزم بهت بدم، و وقتی‌ هم که خوردی بلافاصله دوباره از سینه بهت شیر بدم... 
عزیز دلم ، امیدوارم که همیشه سالم و سلامت بمونی و هیچ وقت تورو مریض و تبدار نبینم.
میبوسمت

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

اولین کلاس شنا

دختر گلم، روز یکشنبه(۲ روز پیش) برای اولین بار رفتی‌ استخر...وای که چقدر با مزه بود تو توی آب بودی و آب بازی میکردی...الهی قربونت برم عزیزم. من و بابا گویا تصمیم گرفته بودیم که اسم تو رو کلاس شنا بنویسیم. این اولین کلاس برای کوچیکترین بچه‌ها ( ۳ ماه به بالا) است و تو که الان نزدیک ۵ ماهت هست در این کلاس شرکت کردی. قرار شد که یکشنبه‌ها بری که بابا گویا بتونه باهات تو آب بیاد. خلاصه من و بابا گویا و شما با هم رفتیم استخر و کلاس نیم ساعت بیشتر نبود. از ساعت ۱۱ تا ۱۱.۳۰ آوا جونم خیلی‌ خوب توی آب بود، و دست و پا میزد و شنا میکرد تا اینکه دیگه ساعت ۱۱:۲۵ خیلی‌ گرسنه شده بودی و مجبور شدی اولین نفر از توی آب بیای بیرون. بعدش فوری دوش گرفتی‌ و من بلافاصله بهت شیر دادم و لباس هاتو عوض کردیم...فکر کنم حسابی‌ خسته بودی چون بعدش تا ۳ ساعت خوابیدی. عزیزم امیدوارم که بتونی‌ روزی شنا گر‌ خوبی‌ مثل بابا گویا بشی‌. بابا گویا که میگه اندامت برای شنا خیلی‌ مناسبه عزیز دلم هزار بار میبوسمت

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

عاشق این لحظه هام...


عاشق این لحظه‌ام وقتی‌ که؛ دارم بهت شیر میدم با دست‌های کوچولوت سینهٔ‌‌ منو ناز میکنی‌...
یا وقتی‌ که با دست‌هات دنبال صورت و دهان من میگردی و دست کوچولوت رو توی دهان من میکنی‌...
وقتی‌ که داری شیر می‌خوری و شیر از گوشهٔ لب‌های کوچولوت میریزه چون خندیدی...آخه شیر خوردن هم مگه خنده داره؟
وقتی‌ که آخرین قولوپ شیر رو تو دهنت نگاه میداری و بعدا قورتش میدی...
وقتی‌ که خیلی‌ گرسنه هستی‌، دهنت رو از فاصلهٔ یک وجبی سینهٔ‌‌ من باز میکنی‌ و بعدش با دو تا دست‌هات لباس منو محکم میگیری که زود نوک می‌می من بره توی دهنت...
وقتی‌ که بابا گویا توی خونه هست و تو موقع شیر خوردن همش به در نگاه میکنی‌ و حواست پرت می‌شه تا وقتی‌ که بابا گویا رو صدا کنم بیاد پیشت و خیالت راحت بشه...
دختر گلم، عاشق تمام لحظه‌های با تو بودن هستم...می‌دونم که خیلی‌ زود بزرگ میشی‌ و دیگه سخت می‌تونم تو رو تو بغل خودم نگاه دارم و به خودم نزدیک کنم. همین الان هم کلی‌ دلم تنگ شده واسه اون وقت‌های که خیلی‌ کوچولو تر بودی و مجبور بودم لباس هاتو در میارم و بهت شیر بدم که از گرما خوابت نبره...یا اون موقع که مثل توپه فوتبال زیر بغلم میذاشتم که بهت شیر بدم.
عاشقتم و با تمام وجود دوستت دارم

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

دومین خنده‌ی صدا دار...


سلام دختر عزیزم،
امیدوارم که حالت خوب باشه و شاد و سلامت باشی‌ هروقت که این نوشته‌های منو میخونی.
عزیزم، دیشب ما رفته بودیم خونهٔ عمو میلاد و خاله لیلا و آمتیس. اونجا تو خیلی‌ بهت خوش گذشت، چون آمتیس بازی میکرد و بالا و پایین میپرید و تو حسابی‌ میخندیدی با صدای بلند. معلوم بود که حسابی‌ داری ذوق میکنی‌. عزیزم این دومین باری بود که با صدای بلند قاه قاه می‌زدی. البته ازت فیلم هم گرفتیم که یادگاری بمونه.
آوا جونم، این بابا گویا هم خیلی‌ شیطونی میکنه، هر وقت که من به تو شیر میدم و تو خوابت میبره، من برای اینکه تو از خواب بیدار نشی‌ ، برای بابا گویا سوت میزنم که سریع بیاد، اون هم ادا‌های خنده دار از خودش در میاره و من خنده‌ام میگیره و تو از خواب میپری...بگو از دست این بابا گویا شیطون من چی‌ کار کنم؟؟؟
بووووووس هوار تا