Lilypie First Birthday tickers

Lilypie First Birthday tickers

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

اولین دندون؟؟؟


عزیز دلم، توی دهنت سایه دو تا دندون کوچولو رو میبینم، ولی‌ چیزی خاصی‌ با دست احساس نمیکنم...یعنی‌ داری دندون در میاری؟؟؟
راستی‌ خوشگلم، الان میتونی‌ با کمک من روی زمین بشینی‌...ولی‌ میدونی‌ هنوز غلت نزدی؟؟؟پس کی‌ می‌خوای غلت بزنی‌؟ به قول بابا گویا فکر کنم تو اصلا غلت نزنی‌...اشکال نداره هر جور راحتی‌ نفس من.
بوووووووووووس

۱۳۹۰ بهمن ۱, شنبه

اولین غذای کمکی‌


سلام دختر نازنینم. مدت‌ها منتظر چنین روزی بودم که تو غذا خوردن رو شروع کنی‌.
هفته پیش برات صندلی‌ غذا سفارش دادیم و روز دوشنبه ۲۳ ژانویه سال ۲۰۱۲ اولین روزی بود که غذا خوردی.
برات یک سری ظروف غذا خوری خریده بودم و خاله نسیم هم بهت قاشق مخصوص داده بود...
طبق دستور دکتر یک قاشق چای خوری  Rice cereal رو با شیر خودم مخلوط کردم...بابا گویا هم با دوربین اومد و تو رو روی صندلی‌ نشاندیم و شروع به غذا دادن کردم...
عزیز دلم، الهی فدات شم، نمیدونی‌ با چه علاقه و ذوقی غذا رو خوردی...انقدر استقبال خوبی‌ از غذا خوردن کردی که حد ندارد...خیلی‌ خوشحالم که خوشت اومد...
فیلمت هست و میتونی‌ نگاه کنی‌ که با دو تا دست می‌خواستی قاشق رو توی دهنت ببری...الهی قربونت برم نفسسسسسس

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

اولین مریضی...


آوا جونم، کاشکی‌ هیچ وقت این مطلب رو برات نمینوشتم...ولی‌ خوب مریضی دیگه، کاریش نمی‌شه کرد...
دیروز ۵ ماه شده بودی(۱۰ jan). ما با هم رفتیم اولین جلسهٔ کلاس mother gosse. سر کلاس خیلی‌ شلوغ میکردی و حرف می‌زدی و حسابی‌ بهت خوش گذشت...تا اینکه خسته شدی و خوابت گرفت.
از کلاس تا خونه خوابیدی و وقتی‌ هم که از car seat بیرون آوردم و خوابوندمت باز هم خوابیدی. بعدش بلند شدی و شیر خوردی، ولی‌ خیلی‌ بی‌ حوصله بودی و اصلا دلت نمی‌خواست که بازی کنی‌. فکر کردم که خوابت میاد، دوباره گذشتم خوابیدی و چون من هم خسته بودم، من هم خوابیدم...
خلاصه، بابا گویا اومد و ما شام خردیم و تو هنوز خواب بودی، بعدش من خواستم برم کلاس ورزش و آماده شدم برم از خونه بیرون که تو از خواب بلند شدی. وقتی‌ که بغلت کردم که بدم دست بابا گویا دیدم که چقدر بدنت و سرت داغه...بابا گویا رو صدا زدم و دمای بدنت رو گرفت که ۳۹.۵ بود...وایییییی چقدر ناراحت شدم. نمیدونستم که چی‌ کار کنم. بلافاصله بهت Tylenol دادیم و بردیمت ER
اونجا هم بهت بلافاصله Advil دادن و دکتر معاینه کرد و گفت که گلوت infection داره و بهت antibiotic داد...
خدا میدونه تو بیمارستان تا وقتی‌ تب تو بیاد پایین چقدر غصه خوردم و گریه کردم...خدایا آوا جونم دیگه هیچ وقت مریض نشه...


خلاصه واسه دارو دادن به تو کلی‌ سعی‌ و تلاش کردیم...چون دارو تلخ بود و تو نمیخوردی...اینو الان دارم واسهٔ تو میگم شاید تجربه خوبی‌ برات باشه...
بهترین راه برای دادن دارو به تو این بود که شیرِ خودم رو pump کنم به اندازهٔ 20ml و داروی تورو که 2mlبود رو با اون قاطی‌ کنم و تو bottle بریزم بهت بدم، و وقتی‌ هم که خوردی بلافاصله دوباره از سینه بهت شیر بدم... 
عزیز دلم ، امیدوارم که همیشه سالم و سلامت بمونی و هیچ وقت تورو مریض و تبدار نبینم.
میبوسمت

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

اولین کلاس شنا

دختر گلم، روز یکشنبه(۲ روز پیش) برای اولین بار رفتی‌ استخر...وای که چقدر با مزه بود تو توی آب بودی و آب بازی میکردی...الهی قربونت برم عزیزم. من و بابا گویا تصمیم گرفته بودیم که اسم تو رو کلاس شنا بنویسیم. این اولین کلاس برای کوچیکترین بچه‌ها ( ۳ ماه به بالا) است و تو که الان نزدیک ۵ ماهت هست در این کلاس شرکت کردی. قرار شد که یکشنبه‌ها بری که بابا گویا بتونه باهات تو آب بیاد. خلاصه من و بابا گویا و شما با هم رفتیم استخر و کلاس نیم ساعت بیشتر نبود. از ساعت ۱۱ تا ۱۱.۳۰ آوا جونم خیلی‌ خوب توی آب بود، و دست و پا میزد و شنا میکرد تا اینکه دیگه ساعت ۱۱:۲۵ خیلی‌ گرسنه شده بودی و مجبور شدی اولین نفر از توی آب بیای بیرون. بعدش فوری دوش گرفتی‌ و من بلافاصله بهت شیر دادم و لباس هاتو عوض کردیم...فکر کنم حسابی‌ خسته بودی چون بعدش تا ۳ ساعت خوابیدی. عزیزم امیدوارم که بتونی‌ روزی شنا گر‌ خوبی‌ مثل بابا گویا بشی‌. بابا گویا که میگه اندامت برای شنا خیلی‌ مناسبه عزیز دلم هزار بار میبوسمت

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

عاشق این لحظه هام...


عاشق این لحظه‌ام وقتی‌ که؛ دارم بهت شیر میدم با دست‌های کوچولوت سینهٔ‌‌ منو ناز میکنی‌...
یا وقتی‌ که با دست‌هات دنبال صورت و دهان من میگردی و دست کوچولوت رو توی دهان من میکنی‌...
وقتی‌ که داری شیر می‌خوری و شیر از گوشهٔ لب‌های کوچولوت میریزه چون خندیدی...آخه شیر خوردن هم مگه خنده داره؟
وقتی‌ که آخرین قولوپ شیر رو تو دهنت نگاه میداری و بعدا قورتش میدی...
وقتی‌ که خیلی‌ گرسنه هستی‌، دهنت رو از فاصلهٔ یک وجبی سینهٔ‌‌ من باز میکنی‌ و بعدش با دو تا دست‌هات لباس منو محکم میگیری که زود نوک می‌می من بره توی دهنت...
وقتی‌ که بابا گویا توی خونه هست و تو موقع شیر خوردن همش به در نگاه میکنی‌ و حواست پرت می‌شه تا وقتی‌ که بابا گویا رو صدا کنم بیاد پیشت و خیالت راحت بشه...
دختر گلم، عاشق تمام لحظه‌های با تو بودن هستم...می‌دونم که خیلی‌ زود بزرگ میشی‌ و دیگه سخت می‌تونم تو رو تو بغل خودم نگاه دارم و به خودم نزدیک کنم. همین الان هم کلی‌ دلم تنگ شده واسه اون وقت‌های که خیلی‌ کوچولو تر بودی و مجبور بودم لباس هاتو در میارم و بهت شیر بدم که از گرما خوابت نبره...یا اون موقع که مثل توپه فوتبال زیر بغلم میذاشتم که بهت شیر بدم.
عاشقتم و با تمام وجود دوستت دارم

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

دومین خنده‌ی صدا دار...


سلام دختر عزیزم،
امیدوارم که حالت خوب باشه و شاد و سلامت باشی‌ هروقت که این نوشته‌های منو میخونی.
عزیزم، دیشب ما رفته بودیم خونهٔ عمو میلاد و خاله لیلا و آمتیس. اونجا تو خیلی‌ بهت خوش گذشت، چون آمتیس بازی میکرد و بالا و پایین میپرید و تو حسابی‌ میخندیدی با صدای بلند. معلوم بود که حسابی‌ داری ذوق میکنی‌. عزیزم این دومین باری بود که با صدای بلند قاه قاه می‌زدی. البته ازت فیلم هم گرفتیم که یادگاری بمونه.
آوا جونم، این بابا گویا هم خیلی‌ شیطونی میکنه، هر وقت که من به تو شیر میدم و تو خوابت میبره، من برای اینکه تو از خواب بیدار نشی‌ ، برای بابا گویا سوت میزنم که سریع بیاد، اون هم ادا‌های خنده دار از خودش در میاره و من خنده‌ام میگیره و تو از خواب میپری...بگو از دست این بابا گویا شیطون من چی‌ کار کنم؟؟؟
بووووووس هوار تا