آوا جونم این روزها انقدر کارهای بامزه میکنی که نگووووووو
دیروز میخواستم ببرمت بیرون، لباست رو تنت کردم و حاضرت کردم. بعدش میخواستم خودم کار همو بکنم و حاضر بشم. رفته بودم تو دستشوی که تو همش میومدی پشت در و نق میزدی...میذاشتمت ته اتاق و در دستشوی رو باز میذاشتم و سریع میرفتم تو، که تو هم با سرعت خودت رو میرسندی به دم دستشوی...خلاصه این کار چند بار تکرار شد تا اینکه مجبور شدم بغلت کنم و کار همو بکنم.
مام زیر بغل زدم و تو با تعجب نگاه کردی و خندیدی.
روژ به لبهام زدم و تو داشتی با دقت نگاه میکردی. بعدش بهت گفتم میخوای واسهٔ تو هم روژ بزنم؟ و تو لب هاتو آوردی جلو..واااااااای خدا چه قرتی شدی تو واسه مننننننننننننننن.
خلاصه من هم برات روژ زدم و گفتم حالا لب هاتو اینجوری به هم بمال، باز تو صورتت رو آوردی جلو که بهت یاد بدم چی کار کنی...
آخه قرتی خانووووم از الان؟؟؟؟؟؟؟؟ تو فقط ۹ ماه داری..
خلاصه بعدش که خستیم بریم بیرون و تو car seat گذاشتمت از خوشحالی دست و پا میزدی و جیغ خوشحالی میکشیدی...
بعدش که امدیم خونه با هم رو تخت من دراز دشیده بودیم و تو از سر و کلهٔ من بالا میرفتی تا اینکه افتادی رو پشت من و همون طوری خوابت برد...حالا من خندم هم گرفته بود...صبر کردم تا خوابت سنگین شد و بعدش گذاشتمت رو تخت.
شب هم وقتی خواستی بخوابی و رفتی تو تختت صورتت رو بوسیدم و گفتم تو هم به من بوس بده و تو هم لب هاتو آوردی و منو بوسیدی....وایییییییییی که چه با مزه شودی...
یه کار با مزه دیگه هم میکنی و اینکه هر چی بهت میدم بخوری یا آب که میخوری، بعدش میگی" به به به...آبااااا"