Lilypie First Birthday tickers

Lilypie First Birthday tickers

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

عیدت مبارکککککککککک

آوا جون، عزیز دلم، ساله نو و اولین عید نوروزت مبارک باشه
قشنگ من این اولین بهار زندگیت هست و ما امسال خوشبخت هستیم که عید ایرانی‌ رو تو ایران جشن میگیریم در کنار خانواده.
عید نوروز سال ۱۳۹۱ بر تو مبارککککککککک

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

نی‌نی پارتی

عزیزم، جریان نی‌نی سایت رو بعدا برات مینویسم...
ولی‌ همین قدر بگم که یک سری مامان و بیبی‌های هم سنّ تو هستیم که با هم دوست هستیم از زمان حاملگی‌.
همهٔ بچه‌های نی‌نی سایت تقریبا هر ماه در هم جم میشدن و این ماه هم همینطور. من و تو هم امروز برای اولین بار تو این نی‌نی پارتی شرکت کردیم و کلی‌ به هر دومون خوش گذشت. عکس هم برات میزارم ازش
بووووووووووووووس

ما در تهران هستیم

سلام عزیز دلم
امروز شد ۲ هفته که امدیم ایران و من بالاخره موفق شدم بیام و برات پست بذارم...
هوووووم از کجا شروع کنم؟؟؟ خوب بذار از اول شروع کنم که از کانادا امدیم تا به امروز...
دوشنبه شب ۲۷ فوریه از تورنتو راه افتادیم. من و تو و خاله فرناز هم اتفاقا می‌خواست بیاد ایران که با اون هم همسفر شدیم. 
از دکتر پرسیده بودم که چی‌ کار کنم که تو هوا پیما بخوابی و بهم گفت شربت ضدّ حساسیت بهت بدم که خواب آور هم هست. من هم بهت اون شربت رو دادم و از تورنتو تا استانبول بیشترش رو خواب بودی و اصلا اصلا اذیت نکردی و خیلی‌ خوب بود
به فرودگاه استانبول که رسیدیم ۵ ساعت توقف داشتیم که با تاخیر ۳ ساعت شد ۸ ساعت و تو توی فرودگاه خیلی‌ خسته و کلافه شده بودی و کم کم jet lag هم داشت روت اثر میکرد...
از استانبول تا تهران هم تو هواپیما خیلی‌ کلافه بودی چون جای خوبی‌ بهمون نداده بودن ...
خلاصه ۴ شنبه صبح ۲۹ فوریه رسیدیم ایران.
من همش نگران بودم که تو با همه غریبی کنی‌ . چون کسی‌ رو نمیشناختی..ولی‌ اصلا باورم نمی‌شد که انقدر زود با همه دوست بشی‌ و بغل همه میرفتی و اصلا هم گریه نمی‌کردی. ولی‌ مشکله اصلی‌ همون jet lag بود که تو روز‌ها خوابت میومد و می‌خوابیدی و اصلا هم میل به خوردن غذا نداشتی‌ و شب‌ها سر حال و بیدار بودی و وقتی‌ می‌خواستم بخوابونمت گریه میکردی...تا اینکه بعد از ۶ روز بالاخره خوابت تنظیم شد.
مشکله بعدی این بود که خونهٔ مامان فریده برای تو تخت جدا نبود که راحت بخوابی و من مجبور بودم که پیش خودم تو یه تخت بخوابونم که باعث شد از این موضوع خوشت بیاد و نخوای که تنها بخوابی... به همین دلیل شب‌ها تا می‌ذاشتم تو تخت خودت بیدار می‌شدی و گریه میکردی و می‌خواستی تو بغل من بخوابی...
هر چند که این کار واسه من هم شیرین و لذت بخش بود ولی‌ باعث میشد که عادته غلطی رو یاد بگیری و دیگه نخوای تنهای بخوابی...
تو همین جریانات بودیم که مریض هم شدی و عفونت ویریسی گرفتی‌ با تب بالا و من خیلی‌ ناراحت بودم و غصه خوردم...باز هم این موضوع باعث شد که از غذا خوردن بیفتی.
این شب بیداری‌هات خیلی‌ منو و خودت رو اذیت میکرد تا اینکه تضمین گرفتم که دوباره sleep training رو برات شروع کنم. امیدوارم که جواب بده و بتونی‌ دوباره راحت بخوابی.
بووووووووووووووس