Lilypie First Birthday tickers

Lilypie First Birthday tickers

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

Breast Refusal

سلام دخترم.
امروز که دارم این مطلب رو مینویسم روز جمعه هست و خدا رو شکر اوضاع من و تو خیلی‌ بهتره.
از روز سه شنبه یک دفعه تصمیم گرفتی‌ که دیگه می‌می منو نخوری...!!! روز سه شنبه رو هر جور بود با غذا و آب و ریختن شیر خودم تو بطری گذریندیم...
روز چهار شنبه هم باز از صبح شیر نخوردی و ظهر که شد من دوباره شیر برات تو بطری ریختم و خوردی و بعدش غذات رو هم خوردی. من تصمیم گرفتم که دیگه بهت سریال یا آب ندم که مجبور بشی‌ شیر بخوری. خلاصه از ساعت چهار بعد از ظهر فقط یک بار که خواست خوابت ببره می‌می گرفتی‌ تا ساعت ده شب که دوباره خواستی‌ بخوابی. تو این فاصله هم من بهت غذا یا آب ندادم و تو هم صد بار آوردم تو بغلم که شیر بدم ولی‌ تو نمی‌خواستی شیر بخوری...نمیدونی‌ که چقدر ناراحت بودم و غصه میخوردم و گریه می‌کردم که چرا تو این طوری شدی...میدونی‌ از شیر نخوردن تو ناراحت نبودم، چون بالاخره یه جوری یا شیر خودم رو پمپ می‌کردم تو بطری می‌ریختم که بخوری یا بهت فرمولا میدادم، از این بیشتر ناراحت بودم که تو دیگه تو بغل من نیای و از سینهٔ‌‌ من شیر نخوری...
آوا جونم میدونی‌ شیر دادن کار راحتی‌ نیست ولی‌ الان فهمیدم که بعد از شش ماه و نیم نه‌‌ به این حالت تو عادت کردم که روزی چند بار تورو تو بغل بگیرم، ناز و نوازش کنم، تو دست به سر و صورت من بکشی و شیر بخوری...الان فهمیدم که حاضر نیستم به این زودی‌ها تو این کار رو کنار بذاری و الان فهمیدم که خودم چه قدر به این کار احتیاج دارم...
خلاصه، چهار شنبه شب هم تو خواب سه بار بلند شدی و من هم هر سه بار بهت شیر میدادم ( وقتی‌ که خواب بودی سینهٔ‌‌ منو می‌گرفتی!!)
بعدش روز پنج شنبه صبح با بابا گویا و تو رفتیم دکتر و من گفتم که چی‌ شده و من غذای سالید تو رو هم قطع کردم  و پستونک هم بهت نمیدم.
دکتر گفت که این کار‌های که کردم درست بود و گفت که این حالت اسمش Breast Refusal است و بعد از چند روز خوب می‌شه. گفت که شیرت رو هم بریزم تو سیپی کاپ و و سریال بدم بخوری و هم چنان تو خواب بهت شیر بدم بخوری و پستونک هم ندم.
خلاصه الان چند نوبت هست که تو بیداری هم شیر می‌خوری و ظاهراً داری کم کم خوب میشی‌ و با می‌می دوست میشی‌.
عزیزم، آوا جون، یک روزی هم تو مادر میشی‌ و درک میکنی‌ حالت‌های روحی منو...من هم تا قبل از دنیا اومدن تو هر کس یه هم چین چیزی رو برام می‌گفت بهش می‌خندیدم و می‌گفتم حس مادری یعنی‌ چی‌...ولی‌ الان با تمام وجود معنی‌ حس مادری رو میفهمم.
بوووووووووووووس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر